در اين موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدمها و درشکه ها و خرهايی که چيز بارشان بود و به لاشه گوشتهايي که از چنکک قصابی آويزان بود نگاه کرد. دلش ميخواست او هم آزاد بود و مثل آنها هر جا که دلش میخواست میرفت.
دم دکان قصابی يک زن نشسته بود و بقچه سفيدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پيچيده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسيد که مادر درست شکل همين زن است. او هم يک چادر نماز راه راه مثل همين داشت. اما از بالا که او را ديد فورا دلش برای مادرش سوخت. هيچ وقت مادرش را اين طور از بالا نديده بود. از بالا مادرش حقيرتر و کوچکتر آمد از آدمهايی که از نزديک او رد میشدند و به او اعتنا نمیکردند؛ بدش میآمد. هيچ کس به آن زنی که شکل مادرش بود محل نمیگذاشت.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
کلاس خفه شد، آن همهمه کشيده و يکنواختی که هميشه بچه مدرسهها سر کلاس به مسئوليت يکديگر راه میاندازند بريده شد. هر يک از شاگردها سعی میکرد صورتی بی تقصير و حق بجانب بخود بگيرد. نفس از کسی بيرون نمی آمد.
اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ میکرد و بيخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ میخورد. فورا" پيش خودش خيال کرد: همين حال ميزنه. خدايا. آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پايين و دستهای يخ کرده جوهريش را محکم تو هم فشار داد.
((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب